این بلاگ برای دل نوشته های یک عدد مغز که هنوز موفق به فرار نگردیده ایجاد شد
شنبه 14 اردیبهشت ماه سال 1387
نمی دونم از کجا باید شروع کنم.........

سلام

نمی دونم تا حالا عشق رو بغل کردی یا نه اما من این لذت رو کشیدم .
من عشق رو بغل کردم و بوسیدمش
اما ..
ازم پرسید تو مال منی
گفتم آره مال خود خودت . هر کاری دوست داری باهام کن.
گفت هر کاری
گفتم هر کاری
تنهام گذاشتو رفت........
یادت باشه .................................
دوست دارم به من سر بزنید.

 اگر بشینی پای حرفام می فهمی  معنی عشق بازی چیه .

میفهمی که باید چی کار کنی.

 می فهمی جای نفرین باید بگی خوشبخت بشی گلم.

شنبه 14 اردیبهشت ماه سال 1387
قطار

قطار می رود..

تو می روی..

تمام ایستگاه می رود..

و من چقدر ساده ام

که سالهای سال

در انتظار تو

کنار این قطار رفته ایستاده ام 

و همچنان.....

به نرده های ایستگاه رفته تکیه داده ام.........

شنبه 14 اردیبهشت ماه سال 1387
از طرف ایمان به تمام بچه های خوب دنیا

شما مثل دیگران نیستید، دیگران را من خوب می‌شناسم، از حالشان باخبرم، وقتی حرف می‌زنم شما برخلاف دیگران به من نگاه می‌کنید. دیشب وقتی که از ماه سخن گفتم شما سرتان را بالا کردید و به ماه چشم دوختید. دیگران هرگز چنین کاری را نخواهند کرد...

- فارنهایت 451، ری بردبری

 
 "How did it start? How did you get into it? How did you pick your work and how did you happen to think to take the job you have? You're not like the others. I've seen a few; I know. When I talk, you look at me. When I said something about the moon, you looked at the moon, last night. The others would never do that. The others would walk off and leave me talking. Or threaten me. No one has time any more for anyone else. You're one of the few who put up with me. That's why I think it's so strange you're a fireman, it just doesn't seem right for you, somehow."
 
- Fahrenheit 451, Ray Bradbury
شنبه 14 اردیبهشت ماه سال 1387
سلام
گاو ما ما می کرد

گوسفند بع بع می کرد

سگ واق واق می کرد

و همه با هم فریاد می زدند حسنک کجایی

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود.حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند.او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند.

موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گلت می زند.

دیروز که حسنک با کبری چت می کرد .کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.کبری تصمیم داشت حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند چون او با پتروس چت می کرد.پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد.پتروس دید که سد سوراخ شده اما انگشت او درد می کرد چون زیاد چت کرده بود.او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند.پتروس در حال چت کردن غرق شد.

برای مراسم دفن او کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود اما کوه روی ریل ریزش کرده بود .ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت .ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد .ریزعلی چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد .کبری و مسافران قطار مردند.

اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل همیشه سوت و کور بود .الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد او حتی مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ی مهمان ندارد.او پول ندارد تا شکم مهمان ها را سیر کند.

او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد اما گوشت ندارد

او کلاس بالایی دارد او فامیل های پولدار دارد.

او آخرین بار که گوشت قرمز خرید چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد به همین دلیل است که دیکر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.